نمی دونم تو کی هستی
غریبه تو سکوتمو شکستی
کبوتروار در باغ سکوتم
از این شاخه به اون شاخه نشستی
برام زدی و رقصیدی
از غصه دلم خون بود
برام خوندی و خندیدی
برام هزار تا گل دادی
از غصه رهام کردی
گفتی دیگه آزادی
که او چشم تو پیدا شد
همون دنیای بی ارزش
برام یک دفعه دنیا شد
پر از دوا و درمونه
آهنگشو می شناسم
دلم همیشه می خونه
اما حالا که نیستی ......
چه کنم با غم دوریت
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم ..فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
گرمی مهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایم سیب بیاوری
سیب سرخ خورشید
سیب سرخ امید
یادت هست؟؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم
دو سه ده سال که از عمر جوانی گذرد
آینه بانگ زند
ای جوان پیر شدی
باخبر باش که از قله سرازیر شدی
دو سه ده سال دو روز است در آیینه ی عمر
چون شهابی به شتاب
روشنی دارد و خاموشی ها
زود بینی که زمینگیر شدی
خویش را می نگری در دل هر آیینه
و به خود بانگ زنی همره اشک
ای جوان پیر شدی
قله ی عمر گذشت
باخبر باش که از قله سرازیر شدی...
پ ن1:مثل همه ی آدمهای خودشیفته عاشق "امروز"م!!
پ ن2:آدمهاگاهی برای بیان چیزی که در دلشان می گذرد فرصت ندارند،گاهی جرئت ندارند،گاهی اجازه ندارند،گاهی هم خلوت را ترجیح می دهند...درهر صورت سکوت می کنند!
...شاید دلیلش همین است که این روزها کمترمی نویسم و در پست قبلی هم قلم یک نفر دیگر به دادم رسیدم! ...کاغذوقلم آدمهارا،حرفهای دلشان را زود لو می دهد...
تااطلاع ثانوی حرمت سکوتم را نمی شکنم!!
پ ن3:حرفم از سایز خودم بزرگتر است ولی همه ی شجاعتم را یک جا جمع می کنم و می گویم:خدایا!وکیلی!
خدایتان سپاس
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پرشررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید گه مرا دریابد
ور نه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
میکشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بد خو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیراهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویم که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از راه دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
چه لذتی داشت شنیدن صدای تو
و پرسه زدن در کوچه پس کوچه های خاطرات کودکی .
چشمانم را بستم…
گذاشتم که خیال مرا به شبی ببرد که تو در آن آرمیده ای،
و نقش کند چهره رویایی ترا
از پشت صدای آرام و شمرده ات.
وقتی به نقش خیال تو می نگرم،
باورم نمی شود که تکیه های کلام …
وقفه ها و سکون ها…
حتی کش آمدن ها در ذهنم نقش بسته اند!
باورم نمی شود که اینهمه آشنا بودی و من
فکر می کردم که با تو تنها یک غریبه ام.
باورم نمی شود که اینهمه حضور داشتی و من
فکر می کردم که سالهاست ندیدمت!
متولد دیماه
«روناک یونسی» دیماه سال 1359 در تهران به دنیا آمد، او دوران دبیرستان را در رشته گرافیک گذراند و لیسانس طراحی صنعتی از دانشکده هنر و معماری دارد. مثل همه دخترهای ایرانی، عاشق خانوادهاش است و عاشقانه به پدر و مادرش عشق میورزد، میگوید: «موفقیتهایم را مدیون راهنماییهای درست پدرم هستم.»
مادر روناک، فرهنگی است و مدیر دبیرستان دخترانه میباشد، خانواده یونسی چهار فرزند دختر دارند، که روناک فرزند اول این خانواده است، او سه خواهر کوچکتر از خودش دارد که همگی آنان تحصیلات دانشگاهی دارند.
دوران کودکی
خاطرات زیادی از دوران کودکی خود ندارد، به جز اینکه بسیار شیطون بوده و خرابکاری زیاد میکرده، اما از آنجا که مادرش شاغل بود، مراقبت از خواهرانش را همیشه برعهده داشته به همین دلیل از کودکی شخصیت استقلالطلبی در او به خوبی نمایان بوده ضمن اینکه خانهداری و آشپزی را از همان روزهای نوجوانی به خوبی فراگرفته است. او با اینکه شیطون و پر شر و شور بوده اما بچه درسخوانی هم بود. معمولا بابت یک موضوع، جلوی دفتر دبیرستان میایستاد، اما چون شاگرد زرنگ بوده، از خطایش چشمپوشی میکردند. میگوید: به خاطر تقلبی که در امتحان به دوستم رسانده بودم، سه روز اخراج شدم و نمرهام صفر شد.
دانشگاه
به محض اینکه دیپلمش را گرفت، وارد دانشگاه نشد، بلکه وقفهای در آن به وجود آمد، چرا که در مدرسه به تدریس نقاشی و خطاطی میپرداخت تا اینکه سرانجام تصمیم گرفت دانشجو شود و در رشته مهندسی طراحی صنعتی پذیرفته شد. هنر را کماکان دنبال میکرد، فیلم میدید، تلویزیون تماشا میکرد و... تا اینکه یک روز یکی از دوستانش که از علاقه او به هنر آگاه بود، به او پیشنهاد کرد که برای بازی در یک فیلم سینمایی تست بدهد و ابتدا عکسش را به گروه سازنده نشان بدهد، اما او نسبت به این کار بیمیل بود و ناامید... «تصور نمیکردم، اتفاقی بیفتد، اما برخلاف انتظار، فردای همان روز تماس گرفتند و از من دعوت کردند که به دفتر فیلمسازی بروم، آنجا بود که برای اولین بار قاسم جعفری را دیدم.»
او به آنجا رفت و به دورخوانی مشغول شد در پایان دورخوانی گروهی، همان روز انتخاب شد، برایش باورکردنی نبود، مراحل پیش تولید به سرعت سپری شد و او حالا میدانست که باید در فیلم «گرگ و میش» به کارگردانی قاسم جعفری بازی کند. این اولین تجربه هنری او بود. تجربهای که خیلی غیرمنتظره پیش آمد... بازی در یک فیلم سینمایی ساخته یک کارگردان مطرح آن هم در نقش اصلی. نکته مهم در مورد این بازیگر بااستعداد این است که تحصیلات و آموزش بازیگری ندارد، اما بازیگری را به صورت تجربی آموخته و حتی به کلاسهای بازیگری هم نرفته است، اما سعی کرده در کار همیشه با چشمانی باز و گوشهایی شنوا، عمل کند و از تجارب پیشکسوتها بهره بگیرد. همین امر باعث شد تا در سریال رستگاران، برای حضور در نقش خجسته، انتخاب اول باشد.
اولین سریال تلویزیونی
«روناک یونسی» پس از حضور در فیلم سینمایی گرگ و میش در چند فیلم تلویزیونی هم بازی کرد، تا اینکه رسید به سریال «گلهای گرمسیری» که در نقش مرضیه ایفای نقش کرد، در آن سریال هم او مقابل آتیلا پسیانی بازی کرد، پسیانی در آن مجموعه در نقش پدر شوهرش را بازی کرد، بازی خوب او باعث شد تا نگاهها به سمت او معطوف شود تا جایی که «یونسی» هماکنون، بازیگری را مهمترین دغدغهاش میداند. او تشنه تجربه کردن نقشهای متفاوت است و دوست دارد با کارگردانهای مختلف همکاری کند و به دانستههای خود بیفزاید.
دلمشغولیهای روناک
ولی رفت!
میدونست گریم میگیره!
ولی رفت!
میدونست میتونست باهام بمونه!
ولی رفت!
میدونست دلم شکسته!
ولی رفت!
غم اون تو دل نشسته!
ولی رفت!
جلسه ی محاکمه ی عشق بود،
و قاضی عشق و قلب را محکوم به تبعید به دورترین نقطه ی مغز یعنی فراموشی کرده بود!
قلب تقاضای عفو عشق را داشت،
ولی همه ی اعضا با او مخالفت کردند!
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:
" ای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن ان را داشتی !؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی !؟
و شما پاها که همیشه اماده ی رفتن به سویش بودید !؟
حالا چرا این چنین مخالفید !؟ "
اعضا روی برگردانیدند و به نشانه ی اعتراض جلسه را ترک کردند؛
تنها عقل و عشق و قلب در جلسه ماندند.
عقل گفت: " دیدی قلب همه از عشق بیزارند،
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا از او حمایت میکنی؟ "
قلب نالید و گفت: " من بدون عشق دیگر نخواهم بود،
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه ی قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتونم یک قلب واقعی باشم!
پس همیشه از او حمایت میکنم،
حتی اگر نابود شوم! "
بی ترانه موندم امشب فرصت خوندن ندارم
دم آخــرم رســـــــیده مهلت مونــــدن ندارم!
آهای بارون منم امشـب می خـــوام با تــــو ببارم
می خوام امشب براش از اشک چشمام کم نزارم
آهای بارون نمی خوام اشک چشمامو بشوری
نمی خوام دسـت تو مــرهم بشه رو داغ دوری!
می خوام امشب بسـوزم بشکنم آتیش بگیرم
می خوام دور از نگاهش مثل یک کولی بمیرم!
نمی دونــی نمی دونی تو بارون چی کشیــدم!
نمی دونی قیامت کردم اما آخرش اینجا رسیدم
آهای بارون می خوام چشــمامو رو ابرا بزاری
می خوام با جون و دل ازغربت چشمام بباری
که شایــد رو تنش یک قطره از اشکام بباره
که شاید عاشقش رو لحظه ای یادش بیاره
امروز بر سادگی خود گریستم ... و یا نه ... خندیدم !
وقتی دیدم چه راحت به اتهام ساده دلی ، دل دیگری را رنجاندم ...
آیا گناه از من بود که بی ریا بودم ؟ ... یا نه ... !
یا گناه از نگاه دیگران است که مرا ریاکار می خواهند ...
چگونه تاب آورم این نگاههای سنگین را ...
می گریزم و خود را تنها می یابم . در تنهائی غرق سکوت می شوم ...
سکوتی سنگین که راه فریاد را بر من می بندد و چه زجر آور است فریادی که در درون سینه ام حبس شده است ...
در این لحظه دست مهربانی را بر شانه های نحیفم که از ترس می لرزند احساس می کنم ...
سرم را بلند می کنم تا او را ببینم ... اما ... کسی را نمی یابم !
... به جستجویش می روم ...
نه کسی نیست ! ... اما ... عطر حضورش هنوز مرا معطر کرده ...
در جایی از درونم زمزمه ای می شنوم ...
" تو باید مرا در درونت بجویی ... "
و من او را چه زیبا می یابم ... در جایی پنهان در قلبم ...
احساسش می کنم و مرا آرامشی ژرف فرا می گیرد .
نیرو می گیرم ...
و از این نیرو بر می خیزم ...
از او مدد می خواهم تا به همگان ثابت کنم هنوز راستی و درستی ارزشمند است .
هنوز دلهائی پاک هستند که برای صداقت و ساده دلی می تپند ...